تنهایی

شبی در اوج تنهایی ودر یک انتظار سرد
 
پریشان وپریشان با دلی پر درد
 
فضای خاطراتم از غروب یک ستاره غرق خون گردید
 
حصار دیدگانم گشت بارانی، غم ودردم فزون گردید
 
ودر آن عزلت جانفرسای تنهایی
 
ودر آبی ترین دریای غمناکی
 
پرستوی خیالم کرد گذر از خاطرات عشق جانسوزت
 
گذر کرد از سیه مویت ،لبانت ،ابروانت ،تیر مژگانت
 
وشد یادآور زیبایی روزی
 
که صید من بودنددل ربایان فراوانی
 
ومن از بین آن گل ها تورا با ساز خوشبختی صدا کردم
 
سرای ناامیدی را به دشتی از غم واندوه رها کردم
 
تو با صد عشوه وصدناز مرا بر دام خود کردی
 
ولی افسوس وصد افسوس که آن عشوه گری گردید داستانی
 
چگونه داستانی ؟داستانی دردناک وبی سرانجامی
 
بلی ،دل را ربودی از کفم رفتی
 
نمی دانم چرا رفتی ؟خطا کردی؟
 
مرا در بحر تنهایی رها کردی
 
وگر من اشتباه کردم گنه کارم
 
سر پروانه ی دل گر بسوزم من سزاوارم
 
وبعد رفتنت ناگه دف این دل ترک برداشت
 
چرا رفتی ؟مگراین دل نوای دیگری از عشق در سر داشت؟
 
وشاید دست تقدیر اینست که تنها تا ابد تنهاست
 
زناکامی آغوشت، تمام هستش اش رویاست

شوق رسیدن

 
من ، تو ، شوق رسیدن!
می گویند: بتاب!
از بدو دلدادگی تا انتهای سرگشتگی!
و من؛ مات! تنها در افکار خود سایه روشن می زنم!
می گویند: بخوان!
از ابتدای خلقت تا روزهای نیامده!
و من؛ مبهوت! در آشفتگی خود فریاد می زنم!
می گویند: برقص!
از بلندای ناز تا خواهش نیاز!
و من؛ بی تاب! دوش به دوش پروانه ها دیوانه می شوم!
می گویند: بمان!
از دیروز روز تا فردای شب!
و من...
و من می روم!
که شامگاهان بی روزن به استجابت صبح ننشسته اند!
می روم که آغاز کنم!
از امروز روز تا فردای روزتر؛
اما؛
آخر بی همسفر که نمی شود پرید!
باید تو باشی تا شوق رسیدن معنا بگیرد!