عشق را نکش ...

 

 
مرگ با زبان خاردارش تن او را می لیسید .
او زنی را که به جان دوست داشته کشته است وازاین رو سزاوار مرگ است .
بگذار این نکته نغز آویزه ی گوشت باشد که :
« هر کس آنچه را دوست می دارد می کشد !...»
گروهی با نگاه ، پاره ای باچرب زبانی ، فرومایگانی با بوسه ، دریادلان با عقب گردی که نشان استغناست .
گروهی عشق خویش را در تابستان جوانی می کشند و برخی درهنگامه ی پیری ...
زمانی که خزان در می زند، گروهی گلوگاه سپید دلدار را با پنجه های پولادین می فشارند !
و برخی با دست هائی که از آنها زر می ریزد ...
و آنان که مهربان تر و دلرحم ترند ، دشنه به کار می برند زیرا که دشنه سرمای مرگ را زودتر بر تن می نشاند .
برخی زمانی کوتاه دوست می دارند و پاره ای زمانی  دیر پا ...
گروهی عشق را می فروشند و گروهی می خرند ...
اما هر کس آنچه را دوست دارد می کشد و با آنچه که    از آن نفرت دارد ، کنار می آید !...
 
اسکار وایلد

عشق

زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست                                                     
                   بال های خسته ات را رو به فردا باز کن

 

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان - در بستر شب خواب و بیدار است
....هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را
همان جاها که شبها در رواق کهکشانها عود می سوزند
همان جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
!همین فردا ما را روز دیدار است
...همین فردا ... همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
!به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آئی
ترا از دور میبینم که می خندی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آئی
نگاهم باز حیران تو خواهدماند
سراپا چشم خواهم شد
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است