برگی که از هر شاخه میافتد

آنچه را که دارم نمی خواهم ببازم
،اما آنجا هم که هستم نمی خواهم بمانم.
آنانی را که دوست دارم نمی خواهم ترک کنم،
اما کسانی را هم که می شناسم نمی خواهم ببینم...
آن جا که زندگی می کنم نمی خواهم بمیرم،
اما آنجا که می میرم نمی خواهم بروم...

می خواهم جایی بمانم که هیچ گاه نبوده ام !!!


توماس براش

فاصله ؟ ... یا انتظار ؟

فاصله ، کمی می اندیشم ، اما چه نا مانوس است واژه ای که مرا همیشه به فرار از من وا می دارد
اما انگارمی یابم که تحمل بودنش هم زیباست و رنگی شاد دارد ،
و با وجود من می گرید ، تا بی نهایت
به من امید ی مبهم همچون محبت ماه به خورشید واحساس تازگی چون برگهای خشک پاییزی می بخشد ،
و به مژگانی که از نگاه معصوم شبنمهای باغ آرزوها تر شده است ، رنگ می بازد ، سرخابی ، زرد ، عنابی
و شاید هم روزی آبی ،
و جان می گیرد تا دوباره محال ، دوباره ای که در تلاطم افکار کودکی غرق می شود و
در آینه چشمان سیاه تو ورق می خورد و من،
در اینجا ، تلالو برق نگاهت را براحتی می بینم
و براستی می فهمم که معنای فاصله چیست و تا کدام ناکجا می انجامد ؟
و اما انتظار ،
تلخ و دوست داشتنی
بهتر از هر آنچه که تو را به فکر فرو برد
واژه ای که درون باد شنزارهای جنوبی می پیچد
و با مهاجران صحرایی رقم می خورد و شکل می گیرد .
و در آن لحظه ، باید که قاصدکی را با بالهای مرغان مهاجر پیوند داد ،
فقط به این امید که
لحظه ای در برابر دیدگان دلدار جای گیرد ،
او را به امواج نقره ای قلب تو فرو برد ،
تو را از میان دستان پر تحملت ببیند و
درون پرهیاهویت را از نزدیک احساس کند
و همین است تعریف ساده دل عاشقی ، که همواره از فاصله و انتظار می گریزد .

ای کاش انتظار تمام می شد و ...