خدایا!
مرا از شر آنهایی که خود را به واژه ها آراسته اند برهان.
که اینان انسان هایی بی هنرند.
در شهری به نام زندگی رودی جاریست به نام (محبت)
این رود به آبراهی جاریسست به نام (دوستی)
این آبراهه به آبگیری جاریست به نام (عشق)
این آبگیر به حوضچه ای جاریست به نام (وفا)
و تمامی اینها به منجلابی جاریست به نام (جدایی)
آنچنان رنجی که دنیا بر دل ما می کند
بر دل هر کس کند او ترک دنیا می کند
هر روز می گوییم که فردا ترک دنیا می کنیم
چون به فردا می رسیم امروز و فردا می کنیم
پیمان شکست یار و به عهدش وفا نکرد
من انتظار عاطفه از گل نداشتم
آواره سر به کوچه و صحرا گذاشتم
غم ، با روان من چه بگویم چه ها نکرد !
افسوس بر جوانی و بر زندگانی ام
اندوه زندگانی ام از یاد رفته بود
اندوه من ، جوانی بر باد رفته بود
دیگر چه سود زندگی بی جوانی ام؟
***
از کتاب «تشنه توفان»-« فریدون مشیری »
کاش می شد قلب ها آباد بود !
کینه و غمها به دست باد بود !
کاش می شد دل فراموشی نداشت !
نم نم باران هم آغوشی نداشت !
کاش می شد کاش های زندگی !
گم شوند پشت نقاب بندگی !
کاش می شد کاش ها مهمان شوند !
در میان غصه ها پنهان شوند !
کاش می شد آسمان غم گین نبود !
رد پای قهر و کین رنگین نبود !
کاش می شد روی خط زندگی !
با تو باشم تا نهایت سادگی