خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان    

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

 

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

میباید این نصیحت کردن به دلستانان

 

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

 

من ترک مهر اینان در خود نمیشناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

 

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

 

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

 

چشم از تو برنگیرم ور میکشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

 

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

 

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

 

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان


- در کاست پیوند مهر بیت یکی به آخر خوانده نمی شود-

  

(سعدی)
aroom5iy.gif


( نشانی )

« خانه دوست کجاست؟ » درفلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

وبه انگشت نشان دادسپیداری وگفت:

« نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که ازخواب خداسبزتر است

ودرآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تاته آن کوچه که اوپشت بلوغ ، سربدرمی آورد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

دوقدم مانده به گل ،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

وتراترسی شفاف فرامی گیرد.

درصمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی :

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارداز لانه نور

وازاومی پرسی

خانه دوست کجاست.  »


(سهراب سپهری)




کسی چه میداند
دلم برای چه تنگ شده
برای کودکی ها 
  روزهای گذشته
         
شاید 
شاید برای این ها
                           شاید برای تو
                                   برای خودم
                     کاش دلتنگی دست بر می داشت از من
کسی چه می داند؟


شاگردی از استادش پرسید : " عشق چیست ؟ "
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور .

اما در هنگام عبور از گندمزار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ؟

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .

استاد پرسید : " چه آوردی ؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندمزار رفتم .

استاد گفت : عشق یعنی همین !

شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور .

اما به یاد داشته باش که باز نمی توانی به عقب برگردی !



استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم .

استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!



عاشقانه

  آن شب که صبح روشن اندامت
از آسمان آینه بر من طلوع کرد
شمع بلند قامت خلوت سرای من

از خجلت برهنگی خویش می گریست

من در کنار او

از پرتو طلوع تو بی خواب می شدم

سر در میان موی تو می بردم

بر سینه ی بلند تو می خفتم

تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش

محرم تر از تمامی آیینه ها شوم
میل هزار سال تو را دوست داشتن

در من نهفته بود

من از تب طلایی چشمانت

آهنگ تند نبض تو را می شناختم

قلب شتابناک جهان در تو می تپید

من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو

هر بار می چشیدم وسیراب می شدم

در آن شب سیاه زمستانی

بازوی آتشین توگرمای روز را

بر پشتم از دو سوی گره می زد

دست تو ، آفتاب بهاران بود

بر پشت سرد من

من از لهیب دست تو بی تاب می شدم

وقتی که صبح پنجه به در کوبید

انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم

نازک ترین حریر نوازش را

بر پیکر برهنه ی من می بافت

روح تو در تمام تن من

از رشته های موی

تا ریشه های دل جریان داشت

من ، شمع واژگون سحر بودم

من در تو می چکیدم ، من آب می شدم

ای مهربان دور

اکنون که بر دو سوی جهان ایستاده ایم

آیا تو را به خواب توانم دید ؟

یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
آیا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی

نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو می مردم

کاش آن شب از کرانه ی آغوشت

یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم
                                                          
                                                   نادر نادرپور