وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
حمید مصدق
بیا!
قدمت بر چشم.
بمان!
جایت در دل.
نرو!
تا مرهمی باشی برای زخمهای کهنه.
وقتی که بود نمی دیدم ... ! وقتی که می خواند نمی شنیدم... ! وقتی دیدم که نبود... ! وقتی شنیدم که نخواند ... !
چه غم انگیز است! چشمه ای سرد و زلال در برابرت در جوش و خروش باشد و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب... !
و آن هنگام که چشمه خشکید ! از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی خشک شد و به هوا رفت ، تو تشنه ی آب گردی و نه آتش ... !
و عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت....... ! »
(دکتر شریعتی)