فاصله ، کمی می اندیشم ، اما چه نا مانوس است واژه ای که مرا همیشه به فرار از من وا می دارد اما انگارمی یابم که تحمل بودنش هم زیباست و رنگی شاد دارد ، و با وجود من می گرید ، تا بی نهایت به من امید ی مبهم همچون محبت ماه به خورشید واحساس تازگی چون برگهای خشک پاییزی می بخشد ، و به مژگانی که از نگاه معصوم شبنمهای باغ آرزوها تر شده است ، رنگ می بازد ، سرخابی ، زرد ، عنابی و شاید هم روزی آبی ، و جان می گیرد تا دوباره محال ، دوباره ای که در تلاطم افکار کودکی غرق می شود و در آینه چشمان سیاه تو ورق می خورد و من، در اینجا ، تلالو برق نگاهت را براحتی می بینم و براستی می فهمم که معنای فاصله چیست و تا کدام ناکجا می انجامد ؟ و اما انتظار ، تلخ و دوست داشتنی بهتر از هر آنچه که تو را به فکر فرو برد واژه ای که درون باد شنزارهای جنوبی می پیچد و با مهاجران صحرایی رقم می خورد و شکل می گیرد . و در آن لحظه ، باید که قاصدکی را با بالهای مرغان مهاجر پیوند داد ، فقط به این امید که لحظه ای در برابر دیدگان دلدار جای گیرد ، او را به امواج نقره ای قلب تو فرو برد ، تو را از میان دستان پر تحملت ببیند و درون پرهیاهویت را از نزدیک احساس کند و همین است تعریف ساده دل عاشقی ، که همواره از فاصله و انتظار می گریزد .
ای کاش انتظار تمام می شد و ...
|