خانقاه

من نمیدونم شما شب احیا رفتید برای مراسم بیرون یا موندید خونه.من سال گذشته پیش خونوادم نبودم.رفته بودم شیراز خونه عمم.پشت خونشونم ۱ خانقاست  منم با سارا دختر عمم و دوستم شروین میخواستیم بریم مراسم و.......ما دوست داشتیم بریم شاهچراغ ولی خوب چون از خونه خیلی دور بود مجبور شدیم بریم خانقاه .منم که تا حالا نرفته بودم.اولاش همه چیز عادی بود ولی کم کم خانمهایی که اونجا بودند از حالت عادی خارج می شدند . ما نشسته بودیم داشتیم دعا میخوندیم که یکی از خانومها شروع کرد مثل بچه ها سینه خیز رفتن روی زمین.قشنگ اومد از بین ما رد شد .قران ها رو هم زد کنار.خیلی عجیب بود برام.راستش من ترسیده بود . چند دقیقه بعد یک دختر جون هم شروع کرد به چرخوندن سرش چشاشون سفید میشد.یکی دست میزد یکی سجده میکرد یکی میرقصید  خلاصه من کنجکاو شدم و رفتم با یکی از اونا صحبت کردم .آدرس آقا بزرگشون رو گرفتم که برم بپرسم چرا اینا اینجوری میشن.ولی خوب نرفتم .شب سوم که رفتیم نزدیک بود بزننمون .
یاد پارسال بخیر دلم تنگ شده برا اون دیونه بازیا....

ولی خدایی من که خیلی ترسیده بودم.........