آه ... باران...


وای ، باران
 

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

حمید مصدق

Upgrade your email with 1000's of cool animations

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پی اش بروید،
هر چند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که با بال هایش شما را در بر می گیرد، تسلیمش شوید،
گر چه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن می گوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدایش رؤیاهاتان را پراکنده سازد،همانگونه که باد شمال باغ را بی بر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می گذارد، به صلیبتان می کشد.
همانگونه که شما را می پروراند، شاخ و برگتان را هرس می کند.
همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند،
به زمین فرو می رود و ریشه هاتان را که به خاک چسبیده اند می لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته می کند.
می کوبدتان تا برهنه تان کند.
سپس غربا لتان می کند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان می کند تا سپید شوید.
ورزتان می دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس ِ خداوند، نانی مقدس شوید.
 
<جبران خلیل جبران >