من؟ من همانم .... همان که سالهاست لحظه های سبز کودکی را تجربه می کند . من ؟ من همانم .... همان که سالهاست از لحظه های خالی از حضور روشن تو می گوید ، می خواند ، می نویسد ... و می گرید. من ؟ من همانم .... همان که سالهاست دیگر به کوچه همیشگی میعادگاه اقاقی و نسترن ، کوچه همیشگی چادر سفید و اسباب بازی ، کوچه همیشگی عروسک و آیینه و کوچه همیشگی خیس از ترنم باران پا نگذاشته است . من ؟ من همانم .... همان که هر گاه باران می آید چترش را می بندد و به سادگی یک پرنده خیس از ترنم غزل وار باران به کوچه پیچک پوش دلش سر می زند . تو ... راستی من برای که دارم از کوچه پیچک پوش دلم می گویم ؟ تو کیستی ؟ همجنسی از تبار باران ؟ یا همنفسی از همین آواره های این شهر بزرگ دود و نان حلال ؟ تو را می شناسم . آری تو را می شناسم . شبی خسته ، از همین کوچه می گذشتی ... یادم هست : باران می آمد و من که مثل هر شب رؤیاها ، تنها به دیدار کوچهء بن بست دلم آمده بودم تو را دیدم . خسته می رفتی و من ... من نگاهت می کردم . باور کن به سادگی نگاه یک پرنده که از بالای آسمان به این زمین و انسانهایش نگریسته باشد... فقط نگاهت می کردم . من مثل همیشه بی چتر .... بی سرپناه .... مثل تمام پرنده های این شهر بی پرنده ، آواره ..... تنها می رفتم . می رفتم تا به دنبال دفتر گمشده در خاطرات کودکی و تصمیم کبری که زیر همان درخت اقاقی همسایه جا مانده بود ، بگردم . می رفتم تا آنسوی دیوار ، آنسوی همین کوچه پیچک پوش ، آنسوی خاطرات کودکی ، می رفتم تا آنسوی حضور تو .... می رفتم تا سراغ از نشانی تازه تو بگیرم .... نه ! می رفتم تا خودم را دوباره بیابم ... . آخر نمی دانی . نه ! تو نمی دانی که من سالهاست خودم را گم کرده ام . تو نمی دانی که از آن روزی که بار از این کوچه خالی از فریاد های کودکانه بستی و رفتی من خودم را گم کردم . تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم ! بگذار از اول دوره کنیم ! تو از کوچه خالی از اقاقی و پرنده رفتی .... و من دیگر هیچ نمی دانم . همین ! می ترسم ... میترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه " تنها " پیدا کنم . میترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که نیستند ، در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار ، در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم . بگذار راستش را بگویم ... می ترسم خودم را " بدون تو" پیدا کنم . حالا دوباره آمده ای که چه ؟ نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم . دوباره آمده ای که تنها ماندنم را به یادم بیاوری ؟ می دانم که رفته ای و حالا پس از سالها خسته از تلاطم نگاههای غریب برگشتی . می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای نا آشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری . می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما .... اما حالا دیگر دیر است . دیر آمدی ای زود از دست رفته ! حالا دیگر سالهاست که هر قدر تلاش می کنم دیگر نمی توانم دیوار پیچک پوش را که با رفتنت ریخت دوباره از نو بسازم . خودت ببین ! حالا دیگر سالهاست که شعرهایم بی قافیه و ردیف شده اند . حالا تو از من بی قافیه چه می خواهی ؟! دیر آمدی ای زود از دست رفته .... دیر آمدی . حالا دیگر من .... من همانم .... همان که سالهای بی تو را تحمل کرد و سالهای با تو را توان تحمل ندارد!
|